به هــوا آمده ام جان به هوای تو کنم
بـــه نـدا آمده ام دل به ندای تو کنم
گوش دل را همه مجبور غنای توکنم
چه کنم این نکنم جان به فدای توکنم
دیــده ام جمله خمار مه رخسار تو شد
دل میان همه معشوق گرفتار تو شد
فکر و ذکرم ز غم هجر تو بیمار تو شد
به امید کــرمــم دل به شفای تو کنم
به طــواف گل روی تــو بنازم به جهان
گرتوآیی به بــَرَم بزم بیارایم وجان
کف دست تو گزارم همه مشهود و نهان
چوگلی تازه که جانرابه صفای توکنم
سّر دل را چه کسی گوش کند سرورمن
سر تعـظیم گــزارم که تویی یاور من
در همه عالم عشقی گشته ام دلــبر مــن
من مطیع نظرم ســر به نوای تو کنم
نه نظربازی کنم عشق من الوانی نیست
جان به کف آمده ام جان مرامانی نیست
ره مــردان شهید ره عشـــق آنی نیست
به هـدف نوش لبت لب به جلای تو کنم
به وصال تو همه عُمـــر بــوَد میل عطا
چه شود دیده گشایی به نظرصلح وصفا
تاکه هستم نیَم از عشق شمیـــم تــو جدا
جان خــود را سپـر جان و بلای تو کنم